سناریو :: عشق گمشده
پارت :: ۹
ویو :: رینا
سانزو باهام اومد پاساژ ، ران و ریندو هم داشتن نماز میخوندن... چرا ؟
من رفتم داخل یه لباس فروشی ولی سانزو نیومد انگار یچیزی چشمشو گرفت بهش نگاه کردم گفتم : سانزو ؟
بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : من میرم یچیزی واسه خودم بخرم.
باشه ای گفتم و اون رفت منم چند تا لباس خوشگل خریدم که واقا عاشقشون شدم... اومدم بیرون دیدم سانزو هم برگشته یه پلاستیک سیاه تو دستش بود ، پرسیدم : این چیه ؟
سانزو : تو کار بقیه سرک نکش.
و اروم زد تو سرم منم ادامه راهمو رفتم محل سگ بهش نزاشتم. 😊
از اونجایی که حوصله ندارم...
فلشبک :: ساعت ۸
رفتیم طبقه اخر که انگار هیچ چی نداشت و همه مغازه هاش خالی بود.
رینا : اینجا که چیزی نیست..
ذهن سانزو : 🔞
سانزو : *نیشخند
یهو یه صدای اشنا به گوشم خورد که اسمم رو صدا کرد برگشتم دیدم دختران..
هاروکا : سلاممممممم رینا-چاننننننننن !!!!
رینا : سلام بچه ها 😊
هیکاری : سلام رینا و رئیس
سانزو : ...
سنجو : اههه... بازم این پشمک
هیوری : سنجو ؟ برادرته !
رینا : خب ؟ برادرشه که برادرشه.
سنجو : ببین رینا منو درک میکنه.
رینا : من و ران و ریندو هم وقتی دعوا میکنیم همینجوری هستیم.
سانزو : میشه رفع زحمت کنیم ؟
رینا : باشه تو برو منم با دخترا میرم بعدشم تاکسی میگیرم میام. *سرد
ذهن سانزو : بزار وقتی رفتیم تو ماشین یکاری میکنممممم 😈
هیوری : رینا-چان ، چی گرفتی ؟
رینا : فعلا که لباس و کتاب ، اومدیم اینجا ولی هیچی نبود.
هاروکا : اره اینجا چیزی نداره ولی طبقه بالا فسد فود و رستورانه.
هیکاری : بریممممم ؟ 😃
رینا : باشه.
هاروکا : خوبه.
و هر دو دست من بدبخت رو گرفتن و کشان کشان به طبقه بالا بردن.
سانزو و سنجو و هیوری هم اروم دنبال ما میومدن.
نشستیم سر میز و سانزو و سنجو نشستن کنار هم ولی همش دعوا میکردن که گفتم : تمومش میکنین یا بیام تو کوچه های شهرتون ؟
هر ۲ مثل بچه انسان نشستن شر جاشون ما هم سفارشامون رو دادیم و همچنان منتظر بودیم تا غذا ها رو بیارن که بعد ۲۰ دقیقه اوردن.
هیوری : خب مرغ مال کی بود ؟
رینا : 🖐🏻🙌🏻
سانزو : دوست داری ؟
رینا : اوهوم.
مرگ سوقاری (مرغ سوخاری) عزیزم رو برداشتم و بعد از اینکه غذا ها رو تقسیم کردیم خوردیم...
رینا : اب کو ؟
هیوری : عه یادمون رفت بگیریم خب من میرم یکی بگیرم.
و رفت سنجو هم خیلی ساکت بود و پیتزاش رو میخورد.
هاروکا : بچه ها شما هم کمک کنین منو سنجو نمیتونیم این پیتزا رو بخوریم.
رینا : باشه.
یه تیکه برداشتم و یه گاز زدم ، یه هاروکا نگاه کردم : خوبه ؟
سرش رو تکون داد بعد تمام شدن غذا کارت کشیدیم و نخود نخود هر کع رود خانه خود ، از هم جدا شدیم......
تو ماشین ::
رینا : غذاش خوب بود.
سانزو : به چه حقی با خواهر من دوست شدی ؟
رینا : یعنی انقدر روش غیرت داری ؟
سانزو : نه من هیج غیرتی رو اون ندارم ولی نمیخوام که اون با فرشته ای مثل تو دوست باشه !
رینا : من با هرکی بخوام دوست میشم.
سانزو : اجازه نداری.
رینا : مگه اجازه من دست توعه ؟
سانزو : اره !
رینا : تو چیکاره منی ؟
سانزو : دوست پسرت.
رینا : تو حق ندا.. چی ؟!
ویو :: نویسنده
سانزو دستش رو دور کمر رینا حلقه کرد و کشید سمت خودش ، لباش رو گذاشت روی لبای رینا و مک میزد....
رینا : اومممم..
رینا تقلا میکرد ولی خب صد در صد زور سانزو بیشتر بود...
اخرش انقدر بوسیدش که نفس کم اورد و به سینه اش مشت زد. سانزو جان هم محل سگ نداد و اونقدر بوسید که رینا از هوش رفت 😇
سانزو : *لیس زدن لبش
برگشتن بونتن و وقتی ماشین رو پارک کرد ، رینا رو بغل کرد و برد داخل در رو که باز کردن و ران و ریندو رینا رو دیدن گفتن : خدیا ما این همه نماز خوندیم چرا بی نتیجه شدددددددد ؟؟؟؟؟!!!!!!!
سانزو بدون احمیت دادن به بقیه رفت سمت اتاق رینا و درش رو باز کرد و رینا رو گذاشت رو تخت و خریدای رینا رو گذاشت رو زمین و خودش رفت اتاق خودش......
رینا چشماش رو باز کرد و لباساش رو عوض کرد و رفت پیش بقیه...
ران : رینااااااااا 😱
ریندو : ریناااااا 😭
کاکوچو : رینا 🥲
مایکی : رینا-چاننننننن 🥺
و همه : ریناااااااااا 🥺🥺🥺🥺
سانزو : مامییییییییی *نیشخند
همه : *نگاه برزخی به سانزو
مایکی : چه گوهی خوردی ؟
سانزو : عام.. من قرصام روی گازه.. یعنی بچم رو گاز برم بپزمش.. چیز.. برشدارم *لبخند کج و استرسییییییی
سانزو دوید رفت تو اتاق منم جوری که انگار هیچی نشده لم دادم رو مبل.
ران : لبت کبوده...
ریندو : و جای دندون های سانزو هم مونده...
رینا : اها *پوکر
ویو :: رینا
سانزو باهام اومد پاساژ ، ران و ریندو هم داشتن نماز میخوندن... چرا ؟
من رفتم داخل یه لباس فروشی ولی سانزو نیومد انگار یچیزی چشمشو گرفت بهش نگاه کردم گفتم : سانزو ؟
بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : من میرم یچیزی واسه خودم بخرم.
باشه ای گفتم و اون رفت منم چند تا لباس خوشگل خریدم که واقا عاشقشون شدم... اومدم بیرون دیدم سانزو هم برگشته یه پلاستیک سیاه تو دستش بود ، پرسیدم : این چیه ؟
سانزو : تو کار بقیه سرک نکش.
و اروم زد تو سرم منم ادامه راهمو رفتم محل سگ بهش نزاشتم. 😊
از اونجایی که حوصله ندارم...
فلشبک :: ساعت ۸
رفتیم طبقه اخر که انگار هیچ چی نداشت و همه مغازه هاش خالی بود.
رینا : اینجا که چیزی نیست..
ذهن سانزو : 🔞
سانزو : *نیشخند
یهو یه صدای اشنا به گوشم خورد که اسمم رو صدا کرد برگشتم دیدم دختران..
هاروکا : سلاممممممم رینا-چاننننننننن !!!!
رینا : سلام بچه ها 😊
هیکاری : سلام رینا و رئیس
سانزو : ...
سنجو : اههه... بازم این پشمک
هیوری : سنجو ؟ برادرته !
رینا : خب ؟ برادرشه که برادرشه.
سنجو : ببین رینا منو درک میکنه.
رینا : من و ران و ریندو هم وقتی دعوا میکنیم همینجوری هستیم.
سانزو : میشه رفع زحمت کنیم ؟
رینا : باشه تو برو منم با دخترا میرم بعدشم تاکسی میگیرم میام. *سرد
ذهن سانزو : بزار وقتی رفتیم تو ماشین یکاری میکنممممم 😈
هیوری : رینا-چان ، چی گرفتی ؟
رینا : فعلا که لباس و کتاب ، اومدیم اینجا ولی هیچی نبود.
هاروکا : اره اینجا چیزی نداره ولی طبقه بالا فسد فود و رستورانه.
هیکاری : بریممممم ؟ 😃
رینا : باشه.
هاروکا : خوبه.
و هر دو دست من بدبخت رو گرفتن و کشان کشان به طبقه بالا بردن.
سانزو و سنجو و هیوری هم اروم دنبال ما میومدن.
نشستیم سر میز و سانزو و سنجو نشستن کنار هم ولی همش دعوا میکردن که گفتم : تمومش میکنین یا بیام تو کوچه های شهرتون ؟
هر ۲ مثل بچه انسان نشستن شر جاشون ما هم سفارشامون رو دادیم و همچنان منتظر بودیم تا غذا ها رو بیارن که بعد ۲۰ دقیقه اوردن.
هیوری : خب مرغ مال کی بود ؟
رینا : 🖐🏻🙌🏻
سانزو : دوست داری ؟
رینا : اوهوم.
مرگ سوقاری (مرغ سوخاری) عزیزم رو برداشتم و بعد از اینکه غذا ها رو تقسیم کردیم خوردیم...
رینا : اب کو ؟
هیوری : عه یادمون رفت بگیریم خب من میرم یکی بگیرم.
و رفت سنجو هم خیلی ساکت بود و پیتزاش رو میخورد.
هاروکا : بچه ها شما هم کمک کنین منو سنجو نمیتونیم این پیتزا رو بخوریم.
رینا : باشه.
یه تیکه برداشتم و یه گاز زدم ، یه هاروکا نگاه کردم : خوبه ؟
سرش رو تکون داد بعد تمام شدن غذا کارت کشیدیم و نخود نخود هر کع رود خانه خود ، از هم جدا شدیم......
تو ماشین ::
رینا : غذاش خوب بود.
سانزو : به چه حقی با خواهر من دوست شدی ؟
رینا : یعنی انقدر روش غیرت داری ؟
سانزو : نه من هیج غیرتی رو اون ندارم ولی نمیخوام که اون با فرشته ای مثل تو دوست باشه !
رینا : من با هرکی بخوام دوست میشم.
سانزو : اجازه نداری.
رینا : مگه اجازه من دست توعه ؟
سانزو : اره !
رینا : تو چیکاره منی ؟
سانزو : دوست پسرت.
رینا : تو حق ندا.. چی ؟!
ویو :: نویسنده
سانزو دستش رو دور کمر رینا حلقه کرد و کشید سمت خودش ، لباش رو گذاشت روی لبای رینا و مک میزد....
رینا : اومممم..
رینا تقلا میکرد ولی خب صد در صد زور سانزو بیشتر بود...
اخرش انقدر بوسیدش که نفس کم اورد و به سینه اش مشت زد. سانزو جان هم محل سگ نداد و اونقدر بوسید که رینا از هوش رفت 😇
سانزو : *لیس زدن لبش
برگشتن بونتن و وقتی ماشین رو پارک کرد ، رینا رو بغل کرد و برد داخل در رو که باز کردن و ران و ریندو رینا رو دیدن گفتن : خدیا ما این همه نماز خوندیم چرا بی نتیجه شدددددددد ؟؟؟؟؟!!!!!!!
سانزو بدون احمیت دادن به بقیه رفت سمت اتاق رینا و درش رو باز کرد و رینا رو گذاشت رو تخت و خریدای رینا رو گذاشت رو زمین و خودش رفت اتاق خودش......
رینا چشماش رو باز کرد و لباساش رو عوض کرد و رفت پیش بقیه...
ران : رینااااااااا 😱
ریندو : ریناااااا 😭
کاکوچو : رینا 🥲
مایکی : رینا-چاننننننن 🥺
و همه : ریناااااااااا 🥺🥺🥺🥺
سانزو : مامییییییییی *نیشخند
همه : *نگاه برزخی به سانزو
مایکی : چه گوهی خوردی ؟
سانزو : عام.. من قرصام روی گازه.. یعنی بچم رو گاز برم بپزمش.. چیز.. برشدارم *لبخند کج و استرسییییییی
سانزو دوید رفت تو اتاق منم جوری که انگار هیچی نشده لم دادم رو مبل.
ران : لبت کبوده...
ریندو : و جای دندون های سانزو هم مونده...
رینا : اها *پوکر
- ۵۰۳
- ۱۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط